نيلوفر دلم برات تنگ شده آخه كجايي؟
من دلم مي خواد بغضامو فقط به تو بگم تو هم كه نيستي
رومو که برگردوندم هنوز داشت از اونور شيشه نگاهم ميکرد . چشماش برق قشنگي داشت . يواشکي دستشو بالا آورد و دست تکون داد . لبخندي زدم .
نميدونم چي شد که يه دفعه اي ديدم تو وبلاگ شما هستم . نميدونم ، اسمشو هرچي ميخواي بذار ، شانسي ، گذري يا قسمت . اما بي شک اين قشنگترين متني بود که تويه اين چند ماه خوندم ، که هيچوقت فکر نميکردم تويه يه وبلاگ پيداش کنم . حالا منم با اجازه يه متني مينويسم اينجا . اين متنو چند وقت پيش يه کسي به من داد و فکر کنم اصلا بي ربطه به متن شما ، اما خوب چون از چيزاي بي ربط خوشم مياد ، پس مينويسم .
به يکديگر عشق بورزيد، اما ازعشق بند مسازيد
بگذاريد عشق دريايي مواج باشد،
در ميان سواحل روح شما.
با هم بخوانيد شادمان باشيد، اما بگذاريد...
هر يک از شما تنها باشد.
همچون سيم هاي عود که تنها هستند،
گرچه با يک نغمه به ارتعاش در مي آيند.
دلهاي خود را به يکديگر بدهيد،
اما نه براي نگه داشتن...!!
ليلي قصه اش را دوباره خواند براي هزارمين بار
و مثل هر بار ليلي قصه باز هم مرد.
ليلي گريست و گفت : كاش اينگونه نبود
خدا گفت : هيچ كس جز تو قصه ات را تغيير نخواهد داد .
ليلي ! قصه ات را عوض كن .
ليلي اما مي ترسيد . ليلي به مردن عادت داشت .
تاريخ به مردن ليلي خو كرده بود .
خدا گفت : ليلي عشق مي ورزد تا نميرد . دنيا ليلي زنده مي خواهد
ليلي آه نيست ليلي اشك نيست . ليلي معشوقي مرده در تاريخ نيست .
ليلي زندگي ست
ليلي ! زندگي كن
اگر ليلي بميرد . ديگر چه كسي ليلي به دنيا بياورد؟چه كسي گيسوان دختران عاشق را ببافد ؟چه كسي طعام نور را در سفره هاي خوشبختي بچيند ؟چه كسي غبار اندوه را از طاقچه هاي زندگي بروبد ؟چه كسي پيراهن عشق را بدوزد ؟ليلي ! قصه ات را دوباره بنويس
ليلي به قصه اش برگشت .
اين بار اما نه به قصد مردن
كه به قصد زندگي .
و آن وقت به ياد آورد كه تاريخ پر بوده از ليلي هاي ساده گمنام .
نيلوفر مهربون
زندگي گاهي آنقدر خسته كننده مي شه كه رفته رفته رنگ و بوي زيباش رو از دست ميده و ميشه يه ترادژي تكراري !
اولش خوبه ولي بعد ...كساني از زندگي لذت مي برن كه اونو كاملا درك كرده باشن و معدود افرادي پيدا ميشن كه اينو فهميده باشن ..
نيلوفر !
بازگشتي به همان نگاهي كه من در نوشته هاي دوست دارم و از خواندن آنها لذت ميبرم ..تحت تاثير فلسفه كارل ياسپرس بودن آن هم اينقدر بديع و يگانه و خلاقانه انصافا جاي تحسين دارد ..ميدانم كه زماني دارز را صرف خواندن كتابهاي فلسفس كرده اي و تسلط تو را بر حكمت غرب خصوصا بعد ار رنسانس هميشه احترام گذاشته ام ..اما عزيز مهربان اين نوع نگاه شايد براي خوانندگان وبلاگ ايراني كه خيلي در قيد و بند اصول خواندن يك نوشته به شدت عميق و جدي نيستند جالب نخواهد بود . اينها دوست دارند در وبلاگها چيزي را بيشتر از يك بار نخوانند و برداشتي سريع و دم دستي داشته باشند . اما همين نوشته ات را با اينكه در باره مفهومش بارها و بارها با هم حرف زده ايم و البته من هميشه از داشن بهره برده ام ..چند بار خواندم و در هر بار يك نكته تازه يافتم ...
خسته نباشي خانم شيد مهر مهربان .
سلام ...
نيلوفرم ! و تو آغاز شدي در بطن زمان ...
اين نوشته بوي غريبي مي دهد!