سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که راز خود را نهان داشت ، اختیار را به دست خویش گذاشت . [نهج البلاغه]
خانه | مدیریت | ایمیل من | شناسنامه| پارسی یار
یک خط در میان
  • کل بازدیدها: 9905 بازدید

  • بازدید امروز: 1 بازدید

  • بازدید دیروز: 4 بازدید
  • یک نامه استثنائی !
    نیلوفر شیدمهر ( 86/3/4 ساعت 2:22 ص )

    عاشق سکوت نیمه شبم ...وقتی همه خوابند و خلوت من تکمیل میشود ...هیچ صدای مزاحمی نیست ...هیچ کس نمی خواهد تنهائی من را بدزدد و من آرامم ...مثل دریائی که از طوفان رسته ...آرامم و کشتی خیالم را رها میکنم به این موجهای سرگردان و نرم و آهسته  روی بام خاطراتم قدم میزنم ...من با خاطراتم زنده ام ..خوب و بدشان را مهم نمی دانم ...همینکه هستند من را کافی اند ..با آنها سرخوشم و هستم و بودنم را احساس میکنم ...هویتم در همین یادها معنا پیدا می کند ...این اصلا خوب نیست ...من خودم را در این  زمینه یک بیمار می دانم ...مردی که در آینده اش چیزی برای یافتن ندارد و تمام حس جستجویش را در گذشته اش متمرکز کرده است ...این مرد در گذشته شادی میکند و در گذشته غصه می خورد ..برای همین است که گاهی تو فکر میکنی به من نمی رسی ...در حقیقت این منم که از تو جا مانده ام ...زمان تو را به آینده هدایت کرده و من در همانجائی که با هم برخورد کردیم ماندم ...این توئی که می روی و در گذری و به چیزهای تازه دست پیدا می کنی ...من اما در زمان از دست رفته ام دنبال مقایسه توام با تمام آدمهائی که می شناختم ...در دلم میگویم ..نگاهش درست مثل مینا مات و مبهوت کننده است ..لبخندهایش نیز چون مریم بی معنی و خالی از هر روح حسی است و ظرافتش شبیه گلی است و...می بینی خانم ! من تو را باز نمی شناسم ...این دیگرانی هستند که در تو برایم تجلی می یابند ...این راز بزرگی است که با تو در میان نهادم ...می دانم کمی سرخورده می شوی از این حرفها ..اما بلد نیستم دروغ بگویم و تو مجبور کردی که حرفی را بگویم که مدتها است در خودم حبسش کرده بودم ...پرسیدی کدام آدمها این روزها ذهنم را مشغول کرده اند ..سوال سختی است اما پاسخش فقط یک کلمه است ...باید نامی راببرم نه ؟ اما نمی توام اسمش را بگویم ...چون هنوز در باورم تجلی عینی ندارد ...تنها خیال من از او چیزی ساخته که لیاقت اندیشیدن مرا را دارد ...من در باره آدمی که بخواهد ذهنم را درگیر کند سختگیرم ...بنابراین هنوز به بلوغ نرسیده ام با او ..شاید رهایش کنم در ذهنم و شابد ایمان بیاورم به آغاز فصل بهاری تازه در درون خسته ام ...

    این آدم را ندیده ام ... راستش هیچ دلم نمی خواهد ببینمش ...تا روزی که باورم را از آن خود کند ...فعلا در مرحله دست و پنجه نرم کردن احساسی ام ...همین ... اما ویژگیهای خاصی دارد ...مثلا اینکه درست مثل من به جهان نگاه می کند ...دقیقا از همان جائی که من ایستاده ام او هم ایستاده ...کنار من است ..حتی نفسهایش را می فهمم ...اما خودش نمی داند ...و این کشف انحصاری من است ...خوب این از صفات امپراطوران است دیگر!!! ...قطعا زیبا نیست ...منظورم زیبائی در تعریف عام است ...تو را هر کس بییند بی درنگ می گوید چه دختر زیبائی ...برایش اسفند دود کنید ! اما او تنها شاید در نگاه من زیبائی مطلق را داشته باشد ..چنان زیبا که از دیدنش مست شوم ...این از آن اسرای است که حق بازگوئی اش را ندارم ..اینکه چطور سزار میتواند کسی را زیبا ببیند و دیگران در او نمونه های زشتی را به وفور مثال بزنند ...

    اما حرف آخر :

    هیج وقت برای به دست آوردن کسی که دوسش داری نا امید نشو...نا امیدی یعنی اینکه باید در دوست داشتنت شک کنی ...خاطرت باشد وقتی عاشقی ...او حق مسلم توست ...این را فراموش نکن ...جهان هزار چرخ میزند تا یک حادثه روی دهد و آدمی هزار فکر میکند تا یکی را برای عمل برگزیند ..با این وصف نا امیدی فقط کار احمقهاست ...

    سربلند باشی همیشه .

    ژولیس سزار

    امپراطور سرزمین آبهای همیشه آبی

     



  • نظرات دیگران ( )

    =============================================================

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    عقده
    من تمام شدم
    یک نامه استثنائی !
    بازم دعا

    =============================================================